شخم بانامه
درروزگاری نه چندان دور،کشاورزی بودپیروازکار افتاده.تنهاکمکش پسری لودکه ماموران فدرال اورابه زندان برده بودند.فصل شخم زدن نزدیک بودوکشاورزنمی دانست چگونه به تنهایی زمین راشخم بزند.روزی کشاورز به پسرش نامه ای نوشت وبااودردودل کرد: پسرم زمان شخم زدن نزدیک است ومن هیچ کس راندارم تامراکمک کند؛حال بایدچکارکنم؟ چاره ای بیاندیش. پسردرجواب نوشت: پدرجان!مبادا زمین راشخم بزنی که من دران زمین اسلحه ای پنهان کردم که اگرکسی انراپیداکند،من دردردسربزرگی خواهم افتاد.
روزبعدگروهی از ماموران دولتی درجست وجوی اسلحه به زمین پیرمرد هجوم اوردند وتمام ان مزرعه رابه امید یافتن اسلحه زیرو روکردند،اما اسلحه ای پیدانشد!
چندروزبعدپسرنامه ای دیگرفرستاد:پدرم!تنهاروشی که می توانستم درشخم زدن زمین به توکمک کنم ،چنین بود.اکنون اماده بذرپاشی است،امیدوارم مامران دولتی انراخوب برایت شخم زده باشند!